YASHAYISH

YASHAYISH

خدایا چیزی را عطا کن که اول لیاقت و توان آن را داده باشی!
YASHAYISH

YASHAYISH

خدایا چیزی را عطا کن که اول لیاقت و توان آن را داده باشی!

دعاى قبل از خواب شبها


یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش 
کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……ـ
فریدون مشیری

کودکی و سادگی


کودکی

پا به پای کودکی هایم بیا

کفش هایت را به پا کن تا به تا 

قاه قاه خنده ات را ساز کن

باز هم با خنده ات اعجاز کن

                  پا بکوب و لج کن و راضی نشو

                              با کسی جز عشق، همبازی نشو 

بچه های کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه های ناب بی تکرارمان

                              مادری از جنس باران داشتیم

                              در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما

قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ

ماجرای بزبز قندی و گرگ

          غصه هرگز فرصت جولان نداشت

  خنده های کودکی پایان نداشت

 هر کسی رنگ خودش بی شیله بود

  ثروت هر بچه قدری تیله بود

          ای شریک نان و گردو و پنیر !

  همکلاسی ! باز دستم را بگیر

 مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست

  آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

          حال ما را از کسی پرسیده ای؟

          مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

 حسرت پرواز داری در قفس؟

  می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

          سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟

  رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

 رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟

  آسمان باورت مهتابی است ؟

 هرکجایی، شعر باران را بخوان

          ساده باش و باز هم کودک بمان

 باز باران با ترانه ، گریه کن !

  کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

 ای رفیق روز های گرم و سرد

 سادگی هایم به سویم باز گرد!


نمیدانم این شعر از کیست.