YASHAYISH

YASHAYISH

خدایا چیزی را عطا کن که اول لیاقت و توان آن را داده باشی!
YASHAYISH

YASHAYISH

خدایا چیزی را عطا کن که اول لیاقت و توان آن را داده باشی!

کودکی و سادگی


کودکی

پا به پای کودکی هایم بیا

کفش هایت را به پا کن تا به تا 

قاه قاه خنده ات را ساز کن

باز هم با خنده ات اعجاز کن

                  پا بکوب و لج کن و راضی نشو

                              با کسی جز عشق، همبازی نشو 

بچه های کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه های ناب بی تکرارمان

                              مادری از جنس باران داشتیم

                              در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما

قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ

ماجرای بزبز قندی و گرگ

          غصه هرگز فرصت جولان نداشت

  خنده های کودکی پایان نداشت

 هر کسی رنگ خودش بی شیله بود

  ثروت هر بچه قدری تیله بود

          ای شریک نان و گردو و پنیر !

  همکلاسی ! باز دستم را بگیر

 مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست

  آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

          حال ما را از کسی پرسیده ای؟

          مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

 حسرت پرواز داری در قفس؟

  می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

          سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟

  رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

 رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟

  آسمان باورت مهتابی است ؟

 هرکجایی، شعر باران را بخوان

          ساده باش و باز هم کودک بمان

 باز باران با ترانه ، گریه کن !

  کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

 ای رفیق روز های گرم و سرد

 سادگی هایم به سویم باز گرد!


نمیدانم این شعر از کیست.


انسان های بزرگ

چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دوی 100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم

آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند وبه طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند

سرمایه واقعی


نیروی انسانی مهمترین عامل

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت: «چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟»

کوروش گفت: «اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟» گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت: «برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.»

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت: «ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.»

راهب و زن زیبا

راهب جوان و زن زیبا
دو راهب از میان جنگل می گذشتند که چشمشان به زنی زیبا افتاد که کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از آن عبور کند. راهب جوان تر به خاطر آن که سوگند عفت خورده بودند، بدون هیچ کمکی از رودخانه عبور کرد اما راهب پیر تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشکر کرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند. راهب جوان در سکوت، مرتب این واقعه را برای خود مرور می کرد: «چگونه او این کار را انجام داد؟»
این را راهب جوان با عصبانیت به خود می گفت: «آیا سوگند را فراموش کرده است؟»
راهب جوان هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر عصبانی می شد و در ذهن خود با این موضوع می جنگید: «اگر من چنین کاری را انجام داده بودم حتما" توبیخ می شدم، این برای من غیر قابل هضم است.»
او به راهب پیر نگاه کرد تا ببیند آبا او از کار خود شرمنده است یا خیر، ولی می دید که راهب پیر خیلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه می دهد. نهایتا" راهب جوان نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و از راهب پیر پرسید: «چگونه جرأت کردی به آن زن نگاه کنی و او را در آغوش بگیری و حمل کنی؟ مگر سوگند را فراموش کرده ای؟»
راهب پیر با تعجب به او نگاهی کرد و سپس با مهربانی به او گفت: «من همان موقع که او را بر زمین گذاشتم دیگر حمل نکردم ولی تو هنوز داری او را حمل می کنی.»

قسمتی ازسخنرانی استیو جابز در مراسم فارغ التحصیلان دانشگاه استنفورد سال 2005



مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن هایی که می خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همه ی ما ست.

شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه ها را از میان برمی دارد و راه را برای تازه ها باز می کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگیکردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساسقلبی تان و ایمانتان پیروی کنید